باران میشوم
تا آتشی را که در وجودم شعله ور ساختی
سرد و خاموش کنم
قدمهای خسته ام دیگر گمراه نیستند
راه من بودم
و بی راه این راه
من با چشمان بسته میبینم
شبها روشنند
امشب همه درها را باز خواهم گذاشت
لیوانی پر از یخ
بطری آبی
و یک شمع
کنار تختم
امشب آواز چکاوکی عاشق را
در خیال پر وهمم
مرور خواهم کرد
امشب به تاریکیها
سلام خواهم گفت
امشب در خواب تو را خواهم دید
که می ایی
شمع شعله میکشد از شوق
آب جریان میگیرد در یخ
و اتش سوخته
زنده میشود با سرما
این تب فروکش میکند
و بیماریم بهبود خواهد یافت
امشب چکاوک خیال
پر میکشد به آسمان واقعیت
من بیدار خواهم شد
در خانه ای که نه دیوار دارد
و نه در
دیگر نیازی به بستن هیچ دری نیست
ثبت دیدگاه و نظرات