شب و وحشت, شب و ترس از سیاهی
شب عاشق کشی و بی پناهی
خمارآلوده چشمان و تباهی
نرفته راه دور و سر به راهی
من و من هر دو باهم خسته و خم
از این بازی دور دور بی وفایی
شبی با خاطرات رفته بر باد
من و شب هردو درگیر رهائی
چه بند است این که پابند من و ماست؟
نه این آن بند و زنجیر است که دانی
فلک گر با منش نبود مدارا
تو هم بستان زمن از هرچه خواهی
مرا عشقی الهی آفریده ست
چه ترسی از شب و از بی پناهی
ثبت دیدگاه و نظرات