من انسانم
خسته از بودن بی حاصل
از تکرار
از آنچه می پرستند و میپرستیدند
از ایمان
سرگذشت بی قصه
روزگار بی پایان
روزگاری که برای به آغوش کشیدن
به آغوش کشانده شدن
میبایست چرتکه داشت
برای خندیدن و خنداندن
برای شادمانه زیستن
میبایست بهانه داشت
صبح آوزش از جعبه جادو
با برق می آید
و شباهنگام خواب
با نیش عقربه های ساعت
روح را میگزد
من انسانم
حاصل ملیون ها سال دگردیسی یک ذره
من انسانم
برتر
اما گرفتار
رنجوده و خسته
در عصر یخبندان
من راز آتش را یافتم
تا تو را
خود را
و دیگران را بسوزانم
من از خود, خدا
از خدا, شیطان
و از شیطان, ایمان را خالقم
من از صدا, حرف
و از حرف, لغت
و از لغت جمله ساختم
تا به تو فرمان دهم
و از تو فرمان بردارم
من مادرم زمین را
به تصاحب مالکم
وینک پیش از آنکه خجل از خود
خجل از ویرانی
خجل از یافته های بی حاصل
سکوت را فریاد زنم
در بستر مرگ
مرگ تدریجی
فرزندانم را به سوگند محکوم می کنم
که خود را و دیگران را و فرزندانشان را
به راه بی برگشت
به راه بی پایان
به ویرانی وفادار کنند
من انسانم
شرمسار از زمان و از زمین
این در خود شکستنم
این مرگ تدریجیم ببین
من انسانم
شرمسار از زمان
شرمسار از زمین
ثبت دیدگاه و نظرات