در هیاهوی نگاهت
گم کرده ام
آرامش حضورم را
ولوله ایست
که هر لحظه ام
دست در جیب لحظه ی دیگر میکند
ازدحامی که در آن
سخن از این میان
به آن میانه میرود
عقل وجودم را دوره گرفته است
و نقالی میکند
کلاه میچرخاند
میان چشمان بهت زده
سکه سکه خوشبختیم را
به تاراج میبرد
زنی کولی بساط کرده است
کودکان خاطره ام را
میفروشد هر کودک را به بهای نخی سیگار
به رهگذران تنهائی
دخترانی زیبا
قهقهه کنان و مست
هریک دست به گردان لحظه ای
قصه هایشان را تحریف میکنند
گم کرده ام
نگاهت را در ازدحام حضورت
ثبت دیدگاه و نظرات