وقتی میرفتم
پنجرهها چشمانشان را بستند
کوچه باریک میشد
تا شانههای غمگینم را
میان دیوارهایش
به آغوش بگیرد
وقتی به انتهای کوچه رسیدم
همه چیز روشن بود و سپید
سر چرخاندم تا گذشته ام را ببینم
کوچه تاریک بود مثل شب
وقتی میرفتم
پنجرهها چشمانشان را بستند
کوچه باریک میشد
تا شانههای غمگینم را
میان دیوارهایش
به آغوش بگیرد
وقتی به انتهای کوچه رسیدم
همه چیز روشن بود و سپید
سر چرخاندم تا گذشته ام را ببینم
کوچه تاریک بود مثل شب
ثبت دیدگاه و نظرات