رفیقم دشمنی کرد و
دلم آتش گرفت
از تب
درون شعله رقصیدم
چو ققنوس در دل آتش
برآوردم تاب و تابیدم
زدم بر قلب دریاها
که تا چشم می تواند دید
همه آبی ناآلوده است
از آن بد کرده با خویش
و خویشانش
همهبد کرده با هم
در دل آتش
ندانستند
نمی سوزد شقایق
در دل صحرا
و می سوزاند آن سرخی
که از قلب زمین سخت
آمده بیرون تا برکشد آتش
بر خان ناپاکان
چنین است رسم درویشان
جدا از خویش
و از خویشان
خیال خام زود باور
چو سوزد در دل آتش
به یک دم حال دورانش
بسوزد چون بسوزاند
ثبت دیدگاه و نظرات