غروب جمعه است و ترمینال خالی از مسافر. فقط مرد بلیط فروش داخل گیشه نشسته و به صندلی های
انتظار خالی خیره شده. آخرین اتوبوس حدود یك ساعت پیش رفته. برخورد قطره های بارون به سقف و
پنجره ها موسیقی از رفتن در گوش مرد بلیط فروش می خواند. صدایی در سر مرد با او صحبت می كند.
صدا: الان بیست سال كه توهمین اتاق بلیط به مردم مي فروشي. همه رفتن و فقط تو موندی. یعنی حتی یك بلیط هم برای تو نبود؟ روز اولی كه اینجا اومدی یادته؟ اومده بودی كه بری. چی شد؟ چند سالت بود؟ هفده یا هجده؟ چقدرر این سالن شلوغ بود. چقدر بزرگ به نظر می رسید. رو همه صندلیها آدم نشسته بود. جلوی همین گیشه ی صف طولانی بود یادت هست؟ چی شد كه نرفتی؟
مرد: پول نداشتم. پول خرید بلیط نداشتم
صدا: جا برای رفتن داشتی؟
مرد: نه، جا هم نداشتم
صدا: كجا می خواستی بری؟
مرد: چه فرقی می كرد؟ وقتی پول خرید بلیط نداشتم كجا رفتنش چه فرقی می كرد
صدا: فرق نمی كرد؟
مرد: نمی دونم. شاید می كرد. شاید هم نمی كرد
صدا: رو همین شیشه ی جلوت یك كاغذ چسبونده بودن، یادت هست؟ روش نوشته بود به یك كارمند جوان نیازمندیم. چرا تو صف ایستادی؟ چرا وقتی نوبتت شد نپرسیدی بلیط چنده؟
مرد: من پول نداشتم
صدا: تو چشمات برق امید افتاده بود. چنان با هیجان ازمرد بلیط فروش پرسیدی چی كار باید بكنی كه خنده اش گرفت
فروشنده: چی رو چیكار باید بكنی؟
پسر: بلیط
فروشنده: بلیط رو باید بخری
صدا: خشكت زده بود. نمی تونستی حرف بزنی
فروشنده: كجا می خوای بری؟
صدا: چرا اینطور مات و مبهوت نگاهش می كردی؟ بلیط می خواستی یا می خواستی استخدام بشی؟
پسر: نمی دونم
فروشنده: نمی دونی؟ حالت خوبه؟
پسر: بله. من جایی نمی خوام برم. منظورم به این آگهی استخدام بود. شما استخدام می كنید؟
فروشنده: می خوای استخدام بشی؟
پسر: بله
فروشنده: پس چرا تو صف ایستادی؟
پسر: نمی دونم
فروشنده: تو سالن منتظر بمون. الان سرم خیلی شلوغ. یك ساعت دیگه آخرین اتوبوس می ره. اونوقت خودم صدات می كنم.
صدا: عقب عقب می رفتی و چشمات به دست مرد بلیط فروش بود و بلیط هایی كه به دست مردم می داد. اصلا نفهمیدی چطور اون یك ساعت گذشت. سالن خالی شده بود. تو به پنجره گیشه خیره بودی
فروشنده: تو هنوز اینجایی؟
صدا: ی گوشه سالن خالی نشسته بودی. مرد بلیط فروش از پشت شیشه گیشه تو رو صدا می كرد.
فروشنده: پسر جون با توام. كجایی؟
صدا: به باجه زل زده بودی. صداش رو نمی شنیدی. به چی فكر می كردی؟
فروشنده: حالت خوبه؟
صدا: نفهمیدی اومد بالا سرت. سریع بلند شدی و خودت رو تكوندی. درست مثل بچه ای كه مدیر مدرسه سراغش اومده.
پسر: بله آقا، خوبم. شما خوب هستین؟
فروشنده: می خوای استخدام بشی؟
پسر: بله آقا
فروشنده: قبلا كجا كار می كردی؟
پسر: مدرسه
فروشنده: تو مدرسه كار می كردی؟
پسر: نه آقا من مدرسه می رفتم. كار نمی كنم. درس می خوندم
فروشنده: درس می خوندی یا می خونی؟ تازه پائیز داره تموم میشه. الان مگه وسط سال تحصیلی نیست؟
پسر: بله آقا
فروشنده: بله آقا چی؟
پسر: ببخشید آقا
فروشنده: چرا معذرت خواهی می كنی؟ حالت خوبه؟
صدا: راست می گفت. چرا معذرت خواهی می كردی؟ مگه كار اشتباهی كرده بودی؟
پسر: بله آقا من مدرسه می رفتم ولی باید خرج زندگیم رو در بیارم. شما استخدام می كنید؟
فروشنده: كلاس چندمی؟
پسر: دوازده
فروشنده: پس امسال دیپلم می گیری
پسر: بله آقا
فروشنده: خوب اگه كار كنی چطور مدرسه میری؟
پسر: شبانه میرم آقا
فروشنده: خانوادت كجا هستن؟
پسر: پدرم عمرش رو داده به شما. مادرم با خواهر كوچیكترم دو سال پیش رفتند به یك شهر دیگه
صدا: چرا بغض گلوت رو گرفته بود؟ دلت برای پدرت تنگ شده بود یا هنوز خاطره رفتن مادر و خواهرت اذیتت می كرد؟
فروشنده: ضامن داری؟
پسر: ضامن؟
فروشنده: كسی هست كه ضمانتت رو بكنه؟ یكی كه تو رو یشناسه؟ همینجوری كه نمی شه كسی رو استخدام كرد.
پسر: بله آقا
صدا: تو ضامن داشتی؟ كسی بود كه ضمانتت رو بكنه؟
پسر: من با خاله ی پدرم زندگی می كنم. ده كنار رودخونه. ی زن پیر، ولی همه توی ده می شناسنش. زن خیلی خوبی. اگه بدونه من كار گرفتم حتما با من میاد تا ضامن بشه
فروشنده: نیم ساعتی از اونجا تا اینجا راه. می خوای پیرزن رو تا اینجا بیاری؟
پسر: بله آقا. میاد اگه بگم اینجا كار می كنم
فروشنده: بیا بهت فرم استخدام رو بدم. ببر خونه پرش كن. اسم و آدرس خالت رو بنویس. اسم و مشخصات چند نفر دیگه رو هم كه تو رو می شناسند بنویس. بهت می خوره پسر مرتب و مودبی باشی. كی می تونی شروع كنی؟
پسر: هر وقت شما بگین
فروشنده: فردا اینجا خیلی شلوغ. شنبه ها حتی وقت سر خاروندن نیست. می تونی دوشنبه بیای؟
پسر: بله آقا حتما
فروشنده: پس دوشنبه می بینمت
پسر: چشم آقا، خیلی ممنون
صدا: خالت كه راه نمی تونست بره. اون سه ماهی بود كه تو بستر بود. مگه دكتر نگفته بود كه نفسهای آخرش رو می كشه؟ همون روز مرد، یادته؟ وقتی رسیدی خونه مرد همسایه كنار در اتاق ایستاده بود. اون بهت گفت كه خاله جان تموم كرده. فرداش خاكش كردین. یكشنبه تمام روز گریه می كردی و وسایل خودت و خاله رو جمع می كردی. وسایل خاله رو بخشیدی به فقرا. خاله ازت خواسته بود، نه؟ شب رو تو همون اتاق خالی موندی. صبح زود كلید اتاق رو پس دادی به صاحب خونه. با عجله می رفتی تا قبل از ساعت هفت ترمینال باشی. سر ساعت هفت مرد بلیط فروش اومد و تو اونجا دم در منتظر ایستاده بودی.
فروشنده: تو اینجایی؟ چه زود اومدی؟
پسر: سلام آقا
فروشنده: سلام. چرا سیاه پوشیدی؟ ساك چرا آوردی؟ حالت خوبه؟
پسر: بله آقا. خالم عمرش رو داد به شما
فروشنده: ای بابا، تسلیت میگم، روحش شاد. لازم نبود با این وضعیت بیای
پسر: ممنونم آقا. می خواستم بیام سر كار
فروشنده: ای بابا. بیا قفل اون طرف رو باز كن تا كركره رو بدیم بالا
پسر: چشم آقا
صدا: چنان كركره رو دادی بالا اینگار صد سال بود تو اون ترمینال كار می كردی. اون شب همونجا خوابیدی روی صندلی های انتظار. یادت هست؟
فروشنده: خسته نباشی. خیلی متاسفم برای اتفاقی كه افتاده. هرچی خاكش بود عمر تو باشه.
پسر: ممنونم آقا
فروشنده: چیزی احتیاج نداری؟
پسر: نه آقا ممنونم
فروشنده: من باید در رو روت قفل كنم. دستشویی نمی خوای بری؟
پسر: نه آقا
فروشنده: ببخشید ولی من تو رو هنوز خوب نمی شناسم. پسر خوب و درستی به نظر میای. منم باید خوب جانب احتیاط رو بگیرم. می فهمی كه؟
پسر: بله آقا. خیلی ممنونم. من صبح قبل از اومدن شما بیدار میشم وآماده كار
فروشنده: بگیر بخواب. استراحت كن. خیلی زحمت كشیدی امروز. صبح می بینمت
پسر: شب بخیر آقا
صدا: وقتی كركره رو پائین می كشید ترسیده بودی. اما تو عین ترس احساس آرامش می كردی. اینقدر خسته بودی كه تا خود صبح خوابیدی. هنوز نور آفتاب از پشت پنجره های بالای سالن نزده بود كه بیدار شدی. چه مرد نازنینی بود. تو اون یك سال چقدر حواسش به تو بود. اونم مثل تو تنها بود. هیچكس رو نداشت. بهت دل بسته بود. تو هم بهش دل بسته بودی مگه نه؟ اگه اونقدر سخت مریض نمی شد شاید الان مثل یك پدر برات مونده بود. عمرش به دنیا نبود. الان نوزده سالی گذشته. تو بیست سال كه تو این گیشه داری بلیط می فروشی. بیست سال كم نیست. سی و هشت سالت شده.
مرد: بیست ساله
صدا: الان كه پول داری؟ نداری؟
مرد: چرا دارم
صدا: پس چرا بلیط نمی خری؟
مرد: كجا برم؟
صدا: چه فرق می كنه كجاش؟ بجای كجا از خودت بپرس با كدوم اتوبوس برم
مرد: با كدوم اتوبوس برم؟
صدا: با اولین اتوبوس فردا صبح. آمادگیش رو داری؟
مرد: آماده ام
صدا: چرا معطلی؟ شماره اتوبوس رو بزن توی دستگاه
مرد: اتوبوس هفتصد و بیست و سه، تعداد بلیط یك، یك طرفه، تائید، چاپ. تكلیف این پسره كه اینجا یك ساعت نشسته چی میشه؟ بهش چی بگم؟
صدا: چی می خوای بگی؟ چی می تونی بگی؟
مرد: پسرجون تو هنوز اینجایی؟
صدا: صدات رو نمی شنوه. اون گوشه سالن مات و مبهوت نشسته
مرد: پسر جون با توام، كجایی؟
پسر: بله آقا
مرد: بیا این فرم استخدام رو بگیر. ضامن داری؟
پسر: بله آقا
مرد: اسم و مشخصاتت رو بنویس. اسم و آدرس ضامنت رو هم بنویس. فردا صبح ساعت هفت بیا تا کارت رو شروع کنی. می تونی از فردا شوع کنی؟
پسر: بله آقا. ممنونم
مرد: خواهش می كنم. سر وقت بیای و بری و كارت رو درست انجام بدی اينجا موندگاری
پسر: ممنونم آقا
مرد: بیا كمك كن این كركره رو پائین بكشیم. این قفل رو بزن اونور
پسر: چشم آقا
مرد: این کلیدها رو بگیر. فردا صبح تو باید کرکره رو بدی بالا. از پسش برمیای؟
پسر: بله آقا
مرد: خوب. امشب خوب استراحت کن که فردا خیلی کار داری.
پسر: بله آقا
ساعت هفت صبح شنبه است. ترمینال خالی از مسافر است. اولین اتوبوس صبح آماده راه افتادن است. پسرک در حال باز کردن کرکره است که مردی میانسال با لباس فرم دوان دوان از دور می رسد و به او در بالا کشیدن کرکره کمک میکند. مرد بلیط فروش داخل اتوبوس نشسته و با لبخند این اتفاق را نظاره میکند. اتوبوس حرکت می کند و ترمینال را ترک میکند.
ثبت دیدگاه و نظرات