دخترکی جوان با صورت سوخته و لب ترک خورده پاهای تاول زده خسته اش را روی سنگ ریزه های شهر سوخته میکشید و می رفت. حساب روزها از دستش رفته بود. یادش نمی آمد چه وقت٬ کجا راهش را گم کرده بود. او به مقصد نمی اندیشید. آنچه در پس ذهن داشت آب بود حتی اگر نشانی از آبادی نبود. با چشم های گود رفته و کم سو در دوردست ها به دنبال زندگی می گشت٬ به دنبال درختی٬ شاخه ای یا بوته ای با برگ های سبز. او دیگر سراب را باور نمی کرد. انعکاس دروغین زمین سوخته را در دور دست ها می شناخت و خیال واهی چشمه و دریاچه را باور نمی کرد. او به دنبال آب بود و ذهنش خالی از خیال. خاک زیر پاهای خسته اش فریاد می کرد٬ اما دخترک لب بر نمی جنباند. او قدم از پس قدم بر می کشید بی آنکه بی اندیشد و می رفت.
باد بوی مرگ را از سویی به سویی دیگر می برد و از ترس زوزه می کشید. اما او بی آنکه بترسد به دنبال صدای زندگی می گشت. او صدای آب را باور نمی کرد. او صدای چشمه٬ رودخانه یا دریا را باور نمی کرد. در پس صدای باد٬ صدای غمگین غلتیدن بوته های خشک بر سطح خاک٬ صدای شیون شن های سبک که با جبر از زمین جدا می شدند صدایی دیگری می آمد. صدایی شبیه ناله مردی که به دار آویخته شده اما تسلیم مرگ نمی شود. این صدا شاید صدای زندگی باشد. دخترک ایستاد. چشم های سوخته اش را تنگ کرد و به دور خیره شد. صدا از دور دست ها می آمد. نه آنقدر دور که نمی توانست ببیند و نه آنقدر نزدیک که به سادگی دیده شود. سطلی چوبی با طناب بالای چاهی آویزان بود و در باد تکان می خورد. صدای کشیده شدن طناب به دور دسته سطل همان صدای زندگی بود که او می شنید. سطل٬ چاه٬ آب و زندگی.
لبخندی بر صورت سوخته دخترک پدیدار شد و ذهن خالی از خیالش پر شد از امید. آنجا نه درختی بود٬ نه شاخه ای و یا بوته ای با برگ های سبز. اما یک چاه بود و یک سطل آویخته با طناب که او را صدا می زد. تا چاه شاید صد قدم٬ صد و پنجاه قدم و یا دویست قدم فاصله بود. تا زندگی فقط دویست قدم فاصله بود. پاهای سوخته تاول زده دوباره به حرکت درآمدند. با اولین قدم خیال آب به تمامی ذهن او را گرفت چنان که زمینی خشک با باران بارور می شد. از پس هر قدم جوانه ای تازه بر پهنه ذهنش نقش می بست. دوازده قدم برداشته بود و دنیایش پر بود از نقش های خیال. آب آنجا بود در دویست قدمی و او به دنبال آبادی می رفت.
سی و هشتمین قدم را برمی داشت و دیگر پاهایش را به زمین نمی کشید. سنگ ریزه ها دیگر داغ نبودند. هشتاد و هشتمین قدم را بر می داشت٬ باد بوی مرگ نمی داد و آوازی کودکانه می خواند. صد و سی قدم رفته بود. فقط هفتاد قدم دیگر مانده. ابری سفید در آسمان نقش بسته و سایه خنکی بر چاه انداخته. دخترک لبهایش را حرکت می دهد. او می خواهد چیزی بگوید اما صدایی از گلویش بیرون نمی آید. صد و پنجاه و هشت قدم رفته و با صدایی گرفته تکرار می کند – می دانستم٬ می دانستم! کمتر از پانزده قدم تا چاه مانده و او می خندد. خنده ای پر از امید. امید به آینده. آینده ای نزدیک. نزدیکتر از چند قدم. قدم آخر را بر می دارد و به چاه می رسد. به دیواره چاه تکیه می زند. پنجه های سوخته اش را به میان موهای لخت پریشانش می اندازد٬ به خورشید خیره می شود و با غرور می خندد.
خورشید دیگر داغ نیست٬ زمین داغ نیست و چشم هایش باز است. در آن سوی چاه در دور دست درختان با برگهای سبز به او لبخند می زنند. آبادی آنجاست. زندگی آنجاست در همان نزدیکی. دخترک سطل را با دست راست می گیرد و با دست دیگر طناب را از دور میخی بزرگ که بر دل چوبی استوار کوبیده اند باز می کند. درست مثل لحظه ای که مردی بی گناه را از پای چوبه دار پایین می آورند و به چشم های ناباورش خیره می شوند و می گویند که آزادی. او سطل را در عمق بی انتهای چاه رها می کند. صدای باز شدن حلقه های طناب روی زمین تداعی صدای جمعیتی است که به تماشای به دار کشیدن همنوعی آمده اند. ازدهامی که خوشحالند بی گناهی بخشیده شده و خشمگین از آنکه حکمی اجرا نشده.
صدایی مهیب از قعر چاه بر می خیزد. صدای فریادی بلند که جهان را به سکوت می خواند. صدای جیغی که روح در لحظه جدایی از جسم می کشد. صدای نعره گرفته مادری هنگام اجرای حکم٬ لحظه ای که صندلی را از زیر پای فرزندش می کشند. چشمهای دخترک بسته می شود. لبخند از صورتش محو می شود. تاولهای پا هایش همچون آتشفشانی خشمگین می ترکند. او بسان برگی زرد که از شاخه رها میشود بر زمین می افتد. آفتاب داغ است. زمین داغ است. چاه خشک است و دخترک بی جان. باد بوی مرگ او را با خود از سویی به سویی دیگر می برد و از ترس زوزه می کشد. تنها آن مرد که از چوبه دار رهایی یافته در عمق یک چاه خشک زنده است با خیال آبادی در آرزوی باران.
ثبت دیدگاه و نظرات