گوشی موبایل روشن روی میز کوچک کنار دستش بود. گفت «مایک آف» و دکمه را با انگشت فشار داد و زد زیر خنده. همانطور که میخندید، دست برد و وافور را برداشت و با چاقوی کوچکی شروع کرد به تراشیدن حقه.
حمید پسر جوان بیست و شش هفت ساله با صورتی تکیده و استخوانی و ریشی کم پشت به ذغالها خیره شده بود و قاشق را در لیوان چای میچرخاند.
حمید: جان مادرم اینبار فرق داره. دهن هممون سرویس. میگن آمریکا هم هواپیمای بمب افکن فرستاده منطقه، هم زیردریایی فرستاده خلیج فارس. اون پسر شاه هم رفته اسرائیل. وزیر اطلاعات اسرائیل از بغلش تکون نخورده. حسن اینا برن ما ول معطلیم حواست هست؟
حسن همانطور که ذغالش رو میتکوند خنده اش را لحظهای جمع کرد و رو به حمید با صدای از ته گلو گفت: یک تحقیق بکن ببین تامکروز کجاست. اگه اونم داره میاد که کارمون تمومه. دوباره طوری زیر خنده زد که آب دهانش به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
حمید لیوان چایش را به زمین کوبید و زانوانش را از زیر تنش بیرون کشید و مانند کودکی، زانو در بغل رو به حسن گفت: حالا هی شوخی کن. بابا! این نون خوردن نداره. من دزدی کردم، چاقو کشیدم، خفت گیری کردم، کیف قاپیدم، شرخری کردم، اما تا حالا چشم دختر کور نکردم. اون حیوون رو ندیدی دیشب؟ چطور با ساچمه ای زد چشم دختر معصوم رو درآورد؟
حسن وافور رو پرت کرد وسط منقل، آهی کشید و عقب رفت. با صدای معترض و بلند رو به حمید گفت: بابا گه زدی به حالمون. باز تو گیر دادی به این ماجرا. اون سید آدمنیست بابا، حیوونه . شیشه ایِ حرومزاده ی متوهم. اون نمیفهمه چه گهی داره میخوره.
حمید: چه فرقی داره حسن. بابا بچه مردم رو کورکرد. شاشیدم تو این پولی که میدن. شاشیدم به این قدرت. ما اسممون بد در رفته که خلاف و خزیم. این حیوونهای به اصطلاح دین و ایمون دار که به هیشکی رحم ندارن بی پدر مادرها. اون حاجی رو چی میگی که حتی اخمم به صورتش نیومد. اون که دیگه رو شیشه نبود.
حسن: چه میدونم بابا. من از کجا بدونم؟ صبر کن زبون به دهن بگیر نوبت من شده حرف بزنم. اینجا هم سوتی بدم باید فرار کنیم بریم ترکیه بشینیم بغل دست این مشنگ ها اسپیس بزنیم شعار بدیم تا اموراتمون بگذره.
صداش رو صاف کرد. با سر به حمید اشاره کرد ساکت باشه. تا متوجه شد حمید آروم شده ، دکمه ای رو فشار داد و گفت: درود به هموطنان مبارز و جاوید شاه. من اگر اجازه بدین بعد از شنیدن بانو «توت جنگلی» این اسپیس رو ببندم. الان هفت هشت ساعتی هست در خدمت شما هستم. از خیابان آمده بودم و هم باتوم خوردم امشب، هم گاز اشک آور. از وقتیکه رسیدم هم، با شما بودم تا اخبار مهم به دستتون برسه. من کمی استراحت میکنم، رفیق گلم «پهلوی قهرمان» اسپیس میزنه، برید اونجا همگی تا سنگر رو از دست ندیم. «توت جنگلی» مایک با شماست…
ثبت دیدگاه و نظرات