تئودور همینطور که داشت کارگاه کوچیک نجاریش رو تمیز می کرد از لای خاک اره های زیر میزش پیچ کوچیکی رو پیدا کرد که معلوم بود مدت هاست اونجا زیر خاک و خاشاک مونده. تئودور پیچ کوچولو رو تو دستش گرفت و با انگشتهاش خیلی آروم و با محبت تمیزش کرد. پیچ رو آهسته جلوی صورتش آورد و فوت عجیب و محکمی بهش کرد طوری که پیچ کوچولو از نفس تئودور جان گرفت. از روی قفسه بالای میز کارش جعبه بزرگی چوبی رو برداشت, در جعبه رو باز کرد. پیچ کوچولو رو داخل جعبه گذاشت و در جعبه رو بست. جعبه پر بود پر بود از انواع مختلف پیچ و مهره ها در اندازه و شکلهای گوناگون. پیچ کوچولو که تازه چشمهاش به دنیا باز شده بود از همون لحظه ورود تصویر تازه ای از خودش و زندگی توی ذهنش نقش بست.
جمعیت جعبه تقسیم شده بود به سه گروه. گروه اول پیچ و مهره هایی بودن که توی همدیگه پیچیده بودن و به کامل بودن خودشون افتخار میکردند. گروه دوم پیچ و مهره هایی بودن که علاقه زیادی به توی هم بودن و درگیر بودن دائمی نداشتن. نه اینکه از هم بدشون بیاد ولی تنهایی رو به با هم بودن ترجیح می دادند. اونجا مهره هایی هم بودن که برای اطمینان فقط دنبال پیچهای کوچیک تر می رفتند. اونا تو هم میپیچیدند ولی جفت نمی شدند. تعدادی هم پیچ و مهره هم بودن که اصلا نمی تونستند با هیچکس جفت و جور دائمی بشن. آخه اونا به هزار و یک دلیل هرز شده بودن. گروه سوم پیچ و مهره هایی بودن که اصلا علاقه ای به پیچیدن تو همدیگه رو نداشتند. اونها معتقد بودن فقط تئودور که می دونه کی و کجا اونها رو با هم جفت کنه. به خاطر همین موضوع تنهایی و انتظار براشون مقدس شده بود.
پیچ کوچولو که حالا عضوی از جعبه پیچ و مهره ها حساب می شد از همون بدو ورود به بهانه معرفی کردن خودش به بقیه شروع کرد به گشتن دنبال مهره رویاییش. مدت زیادی نگذشت که پیچ کوچولو با همه آشنا شد ولی نتونست حتی ی مهره هم پیدا بکنه که باهاش جفت بشه. پیچ کوچولو قد و قواره کشیده و ظریفی داشت که نظر خیلی از مهره ها رو به خودش جلب می کرد. ولی مهره ها چه بزرگ و چه کوچیک هیچکدوم با اون جفت و جور نمی شدن. سعی و تلاش بی وقفه پیچ کوچولو و خاله خاله بازی مهره هایی که اون رو امتحان کرده بودن کار رو به جایی رسوند که تقریبا تمام پیچ و مهره های توی جعبه از حال و اوضاع اون خبردار شده بودند. آوازه سعی و تلاش و ناکامی های این پیچ بد اقبال به جایی رسید که پیچهای گروه اول حاضر شدن از روی دلسوزی و یا کنجکاوی از تو مهره هاشون دربیان تا اونها پیچ کوچولو رو امتحان کنند. بعد از کلی حرف و حدیث و خجالت حتی ی مهره ام پیدا نشد.
همین شد که پیچ و مهره های گروه سوم که خودشون رو از بقیه جماعت جدا کرده بودن سراغ پیچ کوچولو اومدن. اونها پیچ کوچولو رو دوره کردند و گفتند تو تقدیرت بیرون این جعبه است یعنی همون دنیایی که اونها منتظرش بودند. میگفتند تو با بقیه فرق داری. حتما تئودور تو یکی از ساخته هاش ی رزوه ای داره که برای تو ساخته شده. اونا مطمئن بودن که تئودوردیر یا زود پیچ کوچولو رو تو یک دنیای بزرگتر به کمال می رسونه. پیچ کوچولو غافلگیر از ناکامی و بد اقبالیش توی جعبه چاره ای نداشت بجز باور حرف های اونا.
روزها گذشت و پیچ کوچولو ذهنش پر شده بود از خیال دنیای بیرون جعبه تا اینکه ی روز تئودور یکی از پیچ هایی رو که به تازگی از تو جعبه برداشته بود دوباره به جعبه برگردوند. اون پیچ برگردونده شده برای همه تعریف کرد که تئودر داره یکی از زیباترین ساخته هاش رو تموم میکنه و احتیاج به ی پیچ ظریف و استثنایی داره. با شنیدن این خبر همه پیچ و مهره ها به سمت پیچ کوچولو نگاه کردن. اونها به پیچ کوچولو گفتن که اقبالش زده و خواستن که اون اولین پیچی باشه که از جعبه بیرون میره. پیچ کوچولواز این خبر شکه شده بود. خوشحالی تمام وجودش رو گرفته بود. پیچ و مهره همه عقب رفتن و بالاترین جا رو توی جعبه به اون دادن.
در جعبه باز شد. تئودور دستهای مهربونش رو توی جعبه کرد. پیچ کوچولو رو برداشت و کنار همون آخرین خلقش روی میز گذاشت. تئودر عینکش رو به چشمش زد. پیچ کوچولو رو توی دستش گرفت و اون رو جلوی چشمهاش برد. با انگشتهاش خیلی آروم و با محبت لمسش کرد. پیچ کوچولو از شدت خوشحالی چشمهاش رو بسته بود. تئودور آخرین خلقش رو به گوشه میز حول داد. صندلی قدیمیش رو که دسته سمت راستش شکسته بود برداشت و روی میز گذاشت. پیچ کوچولو تو اوج خوشحالی لای انگشتهای گرم تئودر خودش رو با تئودر یکی حس میکرد. با یک ضربه شدید همه چیز برای یک لحظه عوض شد. دسته شکسته صندلی به حالت اولش برگشت. تئودر صندلی رو جلوی میز گذاشت و روش نشست و با لبخند رضایت تکیه داد و دست راستش رو روی دسته شکسته که حالا محکم سر جاش ایستاده رها کرد. پیچ کوچولو حالا زیر دست پر آرامش تئودر در حالی که تمام وجودش تو دسته صندلی فرو رفته بود فهمید که اون هیچوقت پیچ نبوده و نیست. پیچ کوچولوی قصه ما میخ ظریف و محکمی بود که باورش سخت ولی تئودور اون رو اشتباهی تو جعبه پیچها گذاشته بود.
ثبت دیدگاه و نظرات