دوپی داره می میره. دوپی شیر خیالی جنگل ذهن من داره می میره. همه جای ذهنم رو سکوت غریب بدرقه دوپی پر کرده. دیگه نه هیاهویی هست و نه صدای تعجب حیوون هایی که همه با هم یک گوشه ذهنم جمع می شدن و پریدن دوپی رو از حلقه آتیش تماشا می کردن و هورا می کشیدن. دوپی دیگه نه می تونه از تو حلقه آتیش بپره و نه می تونه قصه های جور واجور عجیب تعریف کنه. اون الان تنش گر گرفته از حرارت تب و غرق شده تو رطوبت عرق مرگ
دوپی شیر کوچولویی بود که من هیچوقت به دنیا آمدنش یادم نیست اما شیطنت و بازیگوشیش همیشه یادمه. شاد، مغرور و پر انرژی. یال های طلایی رنگ گندمگونش توی باد شیطنت بچگیش چنان رقص می کرد که انگار بزرگترین کارناوال شادی توی جنگل راه افتاده. با تموم کوچیکیش وقتی روی صخره بلند کنار آبشار می ایستاد تا غروب خورشید رو تماشا کنه چنان غروری توی سینه اش حبس بود که هر لحظه احساس می کردی اگر نفسش رو بیرون بده خورشید با اون همه آتیشش خاموش می شه
دوپی طبیعتی عجیب داشت، مغرور، جوان، بازیگوش و مهربون. تنها همبازی دوپی توله گرگی بود که دست از غریزه اش کشیده و گیاه خوار شده. دوپی از توله گرگ چند سالی کوچکتر بود اما همیشه طوری با غرور رفتار می کرد که چند سالی هم بزرگتر به نظر می رسید
دوپی پر غرور سن زیادی نداشت که اون شکارچیهای بی رحم گرفتنش و مسیر زندگیش رو عوض کردن. بعد از اینکه شکارچیها دوپی رو زنده تو قفس اسیر کردند، اون رو همراه با چند تا شکار مرده با خودشون از جنگل زیبا بردن. شکارچیها قصد نداشتن دوپی رو بکشند یا بخورند. آخه اونا هیچوقت گوشت شیر نخوردند و نمی خورند. اونها حتی قصد نداشتن از پوستش لباس درست کنند. آخه دوپی با همه زیبائی پوست و یالش برای شکارچیها حتی یک جفت دستکش هم نمی شد. دوپی انقدر کوچیک بود که حتی شکارچیها نمی تونستند خشکش کنند، شکمش رو با پوشال پر کنند و بزنندش به دیوار خونهشون. دوپی نه تنها قیافه بزرگ و ترسناک نداشت بلکه باعث شرمندهگی شکارچیها هم می شد
نگهداری دوپی برای شکارچیها سخت بود. چند روز اول دوپی رو گذاشتن توی یک قفس کوچولو تو حیاط که بچهها باهاش بازی کنند. ولی خب دوپی سگ یا گربه خونهگی نبود. اونها می دونستند که دوپی یک روزی شیر بزرگ و ترسناکی میشه. با همه این اوصاف اونها دوپی رو به جنگل برنگردوندند. اونا دوپی رو با چند تا بلیط سفارشی بزرگترین نمایش شهر عوض کردن. این طوری شد که شکارچیها دوپی رو دادن به صاحب سیرک بزرگ دوره گرد شهرشون و بجاش چند تا بلیط سفارشی ردیف اول گرفتن تا با خیال مهم بودن خودشون جلو بقیه غرور کنند
شیر کوچولوی پر غرور و بازیگوش حالا از توی یک جنگل بزرگ، اسیر یک قفس آهنی سرد و کوچک شده بود. قفس اون پشت چادر اصلی سیرک، توی یک چادر کوچکتر نزدیک قفس فیلها بود. شیر کوچولو که نمیتونست قفس و سیرک و دوری از جنگل زیبا رو باور کنه، دائما با پنجه های کوچیکش به میلههای سخت قفس ضربه می زد. اون با قرقر کردنهای بچه گونش و تکون دادن یالهای خوشگلش سعی می کرد به شرایطش اعتراض کنه
تلاش و تقلای دوپی هیچ حاصلی نداشت. نه تنها دلقکهایی که رد می شدند، بلکه حیوانهای دیگه هم به سر و صدای دوپی اهمیتی نمی دادند. آخه همهشون واقعیت تلخ رام شدن را با ذره ذره وجودشون تجربه کرده بودند و می دونستند
نمی دونم می دونید یا نه که نه تنها همه حیوانهای تو سیرک یک روزی آزاد و پرغرور بودن بلکه دلقکها هم قبل از اینکه صورتشون رو با گچ سفید کنند و کفشهای بزرگ بپوشند، همشون یک روز آدم بودند. اونها مثل همه آدمهای آزاد دوست داشتن کفشهاشون اندازه پاشون باشه و بدون اینکه زمین بخورند راه برن. اما سیرک همه رو رام می کنه، چه اونهایی که با پای خودشون اومده باشند و چه اونایی که شکارچیها فروختنشون
دوپی روزهای اول بی وقفه خودشو به میله های قفس می کوبید و قرقر میکرد. با عصبانیت ظرف غذاشو چپه می کرد. رو به هر کسی که از کنار قفس رد میشود دندونهای کوچیک سفید و براقشو نشون میداد و غره می کرد. اما زیاد طول نکشید که تنش از میله های سخت قفس رنجور شده بود. بدن کوچیکش جلوی غرورش ایستاده بود و اظهار ضعف و گرسنگی میکرد. تمام روز یک گوشه قفس دراز میکشد و در حالی که سرش روی دو تا دستاش بود با عصبانیت به بیرون نگاه می کرد. دوپی دیگه خودشو به میله های قفس نمی کوبید. اگه کسی به سمت قفس میومد یا به چشماش خیره می شد، اون یکهو از جا می پرید، خیلی نزدیک به میله ها دستاشو به زمین می کوبید و غره میکرد. وقتی دلقک پیر سیرک ظرف غذاشو می آورد، دوپی شلوغ می کرد ولی حواسش بود که ظرف غذاش رو چپه نکنه. آخه بعد از رفتن دلقک پیر اون غذاشو تا ته میخورد. در واقع دوپی هم مثل همه اهالی سیرک خودش خودش رو رام کرده بود
همیشه همینجوری بوده. اول این خودت هستی که خودت رو رام میکنی بعد یکی میاد و دست آموزت میکنه. این حقیقت رو هم دلقک پیر می دونست و هم مرد شجاع. به همین دلیل هیچکس تا مدتها هیچ اعتنائی به دوپی نمیکرد. مرد شجاع، مرد قوی اندام شکم گنده ای بود که همه حیوونهای سیرک رو با سیاست خاصی دست آموز کرده بود. توی سیرک از حیوونها گرفته تا کوتولهها و دلقکها و حتا مرد بلیط فروش ازش حساب می بردند. اون تنها کسی بود که وقتی راه می رفت بجای صدای قدم هاش، صدای ضربه های شلاق می شنیدی. اما با وجود اینکه مرد قوی و بی رحمی به نظر می رسید هیچوقت دلش نمی خواست سرش رو تو دهن سوسمار و ببر بکنه. یا حتی دلش نمیآمد با شلاقش روتن حیوونها بزنه. اون هم مثل دلقکها ادا درمیآورد. شاید به خاطر همین بود که هر شب توی چادرش زیر نور چراغ زنبوری شیشه شیشه الکل رو سرمیکشید و با چشم های خیس می خوابید. دلقک پیر تنها کسی بود که از تنهایی مرد شجاع خبر داشت. فقط اون بود که بعضی شبها وقتی همه خواب بودند توی چادر بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه چند تا استکان الکل با اون می خورد
دلقک پیر تنها دلقک توی سیرک بود که هیچوقت تا حالا حرف نزده، تاحالا صورت گچیشو پاک نکرده، همیشه لنگان و مست راه می ره و اوج هیجانش صدای بوق بادی تو گردنش. اون تنها دلقکی که ادا در نمی آره و نقش کسی رو بازی نمی کنه. انگار مادرزاد دلقک به دنیا اومده. اون حتی با دوپی هم هیچوقت حرف نزده، اما دوپی همیشه از قصههایی که دلقک پیر برا اون تعریف کرده نقل قول می کنه
دوپی دو تا شهر بزرگ رو از پشت میله های قفس دید و هیچکس با اون کاری نداشت. حتا یک بار هم در قفس رو باز نکردند. گاه گاهی دلقک پیر از لای میلهها با یک جاروی دسته بلند کف قفسش رو تمیز می کرد. دفعه های اول دوپی قرقر میکرد و به سمت جارو حمله میکرد و دلقک پیر کارش رو نیمه تموم ول میکرد و بی اعتنا می رفت. همین شد که بعد از یک مدت کوتاه وقتی دلقک پیر میومد قفس رو تمیز کنه دوپی یک گوشه قفس مینشست و آهسته و زیر لب قر می زد. دو تا شهر رو از پشت میله های قفس دیدن یعنی بزرگ شدن. آخه هر بار که سیرک توی یک شهر چادر میزنه حداقل پنج شش ماهی رو اونجا می مونه. دوپی حالا تقریبا یک سال که همه زندگیش خلاصه شده به یک قفس، دو وعده غذای روزانه، بازدید وقت به وقت دلقک پیر و بی محلی های مرد شجاع. وقتی برای اولین بار مرد شجاع به سراغ اون اومد و در قفس رو باز کرد، دوپی داشت از خوشحالی پرواز می کرد. همین شده بود که با اولین ضربه شلاق مرد شجاع به زمین دوپی تمام حواسش رو متوجه اون کرد. دوپی از شلاق و هیبت گنده مرد شجاع نمی ترسید. همه نگرانیش از رفتن مرد شجاع و تنها موندن توی قفس بود. وقتی مرد شجاع به دوپی فرمان می داد، دوپی احساس میکرد بهترین آواز دنیا رو براش می خوندند
از فردای اون روز مرد شجاع هر روز صبح زود میومد در قفس دوپی رو باز میکرد و اون رو به داخل یکی از چادرهای خالی می برد. مرد شجاع خیلی سریع و راحت دوپی رو تعلیم می داد. آخه دوپی خودش خودش رو رام کرده بود. دوپی از دیدن مرد شجاع چنان خوشحال و هیجان زده می شد که حتا خاطره جنگل براش کم رنگ شده بود. این آغاز یک زندگی جدید برای دوپی بود. مرد شجاع روز به روز کارهای سخت تری به دوپی یاد می داد. مثلا اولین تمرین پریدن از روی یک صندلی نازک به روی یک صندلی نازک دیگه بود. حالا صدای شلاق مرد شجاع بلندتر از قبل شنیده می شد. دوپی باید به ترس خودش غلبه می کرد. ضربه های شلاق، افتادن های پیاپی از روی صندلی و فریاد مرد شجاع، همه این سختیها با همون شوق اولین پریدن و نیفتادن از یاد و خاطر دوپی محو شد. دوپی در حین رام شدن و دست آموز شدن، داشت غرور کردن و نترسیدن رو هم تمرین میکرد. هر باری که کاری رو کامل و بی نقص انجام می داد روی دو پا چنان با افتخار می نشست و به چشمهای مرد شجاع خیره میشد که انگاری سرباز رشیدی جلوی پادشاه ایستاده و مدال می گیره
زمان طولانی نگذشت که هر شب توی چادر اصلی سیرک مرد شجاع با افتخار اسم دوپی رو صدا می زد. شیپورچی های می نواختند. مردم فریاد شادی می کردند. شش مرد قوی اندام قفس طلایی رنگ بزرگی رو وسط صحن میآوردن. از بالا نور قویی روی قفس روشن می شد. مرد شجاع پرده آبی روی قفس رو می کشید. دوپی که حالا جسه جوان و تنومندی داشت با یالهای بلند و طلایی قرشی پر غرور می کرد. مرد شجاع در قفس رو باز می کرد. دوپی مثل یک ژنرال نظامی با افتخار از قفس بیرون میآمد و برنامه ی اونها شروع میشد. حالا تنها چیزی که دوپی بهش فکر میکنه صدای هورای تماشاچیهاست. دوپی دیگه نه به جنگل فکر میکنه، نه به غروب آفتاب کنار بیشه، و نه حتا قفسش جای تنگی
بیشه برای دوپی الان همون قفس و جنگل در واقع چادر سیرک. طلوع و غروب آفتاب همون نور بزرگ طلایی رنگی که از لحظه ای ورود دوپی به صحنه روش روشن می شه. فصلهای پیاپی، شهرهای جدید و مردمان رنگارنگ. تو خیلی از شهرها قبل از اومدن سیرک همه دوپی رو می شناختن. وقتی کالسکه های سیرک وارد شهر می شد بچهها دنبال قفس دوپی می دویدند و هورا می کشیدند. آوازه ی دوپی همه جا رو گرفته بود. دوپی بزرگترین شیر جهان. دوپی سلطان جنگل
ثبت دیدگاه و نظرات