تو زمانهای خیلی دور وقتی بابا آدم بچه بود توی یک کلبه کوچیک چوبی قرمز وسط یه دشت سبز زندگی می کرد. اونجا تا چشم کار می کرد سبزه و درخت و سنگ بود و یه آسمون پهن آبی با ابرهای سفید تپل. تو دور دستها چندتا رشته کوه صورتی رنگ بود که نوک قله هاشون پوشیه شده بود از برف سفید. یه چشمه آب لاجوردی بود که از دل کوه پایین مییومد و عرض دشت رو طی میکرد. لالوهای سنگها و سخره ها بوته های زیبایی روئیده بودند تو رنگهای مختلف مثل بنفش، نارنجی، سرمه ای و حتی سیاه. اما توی اون دشت رویایی با وجود اونهمه زیبایی یه چیزی کم بود. اونجا گل درنمییومد.
بابا آدم گوشه به گوشه دشت رو گشته بود اما نتونسته بود اثری از هیچ گلی پیدا بکنه. اون با خودش فکر میکرد که چطور ممکنه توی یه همچین دشت زیبایی با اون همه بوته های بزرگ و کوچیک، درختهای بلند و کوتاه، آب زلال که از دل کوه پائین میومد و آفتاب طلایی مهربونی که تمام روز میتابید حتی یه گل هم درنمیاد.
نبودن گل توی دشتی به اون بزرگی براش شده بود یه دغدغه که هر روز پیچیده تر و بزرگتر می شد. اون تمام روز رو پله های جلوی کلبه اش میشست و به دشت خیره می شد و فکر میکرد. دیگه زیبایی های دشت به چشمش نمییومد. از دیدن بوته های کوچیک با رنگهای عجیب شاد نمیشد. اون تموم ذهنش پر شده بود از یه سئوال که چرا حتی یه گل هم تو اون دشت درنمیاد؟
یه شب تو اوج ناامیدی قبل از خواب آرزو کرد که کاش جلوی کلبه اش یه بوته گل داشت. همینکه چمشهاش رو هم گذاشت و به خواب رفت یه پری ناز ازلای پنچره باز اتاقش پرواز کرد و اومد بالای سرش رو بالشش نشست. پریناز توی گوش بابا آدم زمزمه کرد:
'صبح که بیدار شدی برو بیرون کلبه رو پله ها بشین. چشمات رو ببند. یه نفس عمیق بکش و هر گلی رو که دوست داری توی ذهنت تجسم کن. اون رو باورکن و بعد چشمات رو آهسته باز کن.'
بابا آدم صبح همینکه از خواب بیدار شد با اشتیاق رفت بیرون کلبه. صدای پریناز هنوز تو گوشش بود. روپله ها نشست، چمشهاش رو بست و یه نفس عمیق کشید. یه بوته گل رز صورتی رو توی ذهنش تجسم کرد. یه بوته پر از گل درست همون چیزی که آرزوش رو داشت. بوته گل اینقدر واقعی به نظر میرسید که بابا آدم قبل اینکه چشماش رو باز بکنه، بلند شد تا به سمتش بره. قدم اول به دوومی نکشیده بود که زمین خورد.هنوز چشماش بسته بود و میترسید بازشون کنه.
'نکنه که این فقط یه خیاله!' این و با خودش گفت و آهسته چشماش رو باز کرد. بوته گل اونجا بود، روبروش، روبروی کلبه. 'پریناز راست میگفت. رویاها میتونن واقعیت داشته باشند.'
بابا آدم از خوشحالی شروع کرد دور بوته گل چرخیدن و رقصیدن. تمام روز روبروی بوته گل نشسته بود و با لبخند محو زیبایی های اون شده بود. هوا دیگه کم کم داشت تاریک می شد و اون همونجا روی پله ها، بیرون کلبه خوابش برد. صبح روز بعد با طلوع خورشید و صدای پرنده ها از خواب پرید. اون باورش نمیشد. بوته گل هنوز اونجا بود. یه روز کامل بود که بابا آدم از هیجان هیچی نخورده بود. شکمش به سروصدا افتاده بود و ضعف میرفت. میترسید که بوته گلش رو تنها بزاره. یادش افتاد که بوته گل هم یه روز کامل که آب نخورده. از رو پله ها بلند شد و بدون اینکه از روی گلش چشم برداره، عقب عقب رفت داخل کلبه. یه لیوان آب برداشت و با عجله برگشت پیش گلش. لیوان آب رو با احتیاط پای بوته ریخت و بهش صبح بخیر گفت.
'این یه بوته گل واقعی! این یه رویا نیست!' این و با خودش گفت و لبخندی زد. بعد رفت داخل کلبه تا برای خودش صبحونه درست کنه. تمام مدت دزدکی از لای پنجره بوته گل رو میپایید تا مبادا اتفاقی براش بیافته. سینی صبحانش رو برداشت آورد بیرون، نشست روی پله ها و همینطور که عاشقانه بوته گل رو تماشا می کرد صبحانش رو خورد. وقتی آخرین لغمه رو میخورد یاد خوابی که دیده بود افتاد. با خودش گفت 'چی میشه اگه یه بوته گل دیگه توی ذهنم تجسم کنم؟' چشماش رو دوباره بست، یه نفس عمیق کشید و یه بوته گل دیگه رو تو ذهنش تجسم کرد. یه بوته گل رز آبی کنار همون بوته گل صورتی. 'چقدر این دوتا بوته بهم میان.' چشماش رو آهسته باز کرد. یه بوته گل دیگه توی دشت، روبروی کلبه اش دراومده بود. بلند شد وآهسته به سمت اون رفت. با دستاش خیلی آروم گلهاش رو ناز کرد و بهشون صبح بخیر گفت. با عجله رفت داخل کلبه و یه لیوان پر آب آورد و پای بوته گل دومی ریخت.
از همینجا شد که بابا آدم هرروز کارش شده بود نشستن روی پله های جلوی کلبه و تجسم کردن بوته های گل رنگی. تمام ذهنش پر بود از رنگ و دشت جلوی کلبه اش تبدیل شده بود به یه باغ پر از گل.
روزها وقتی بابا آدم رو پله ها میشست و به باغ پر از گلش نگاه میکرد، با خودش فکر می کرد که چی به سر گلای قشنگش میاد اگه باد بیاد یا که سرما بزنه و تگرگ بیاد. اون خودش رو مسئول گلهاش میدونست. با خودش فکر می کرد که بهتره دور گلها حصار بکشه تا باد اونارو عذیت نکنه. اگه سقف بالای سرشون بسازه بارون نمیتونه اونا رو از پا دربیاره. روز و شب کارش شده بود فکر و خیال و نگرانی. بعد از کلی فکر و خیال یه روز یه تصمیم بزرگ گرفت. تصمیم گرفت یه گلخونه کنار کلبه بسازه با سقف شیشهای و همه بوته گلها رو ببر تو اون تا از باد و بارون و سرما در امان باشند. با مشقت زیاد کنار کلبه اش یه گلخونه بزرگ ساخت. بوته های گل رو یکی یکی با احتیاط از تو خاک در میآورد و اونارو توی گلدونهای بزرگ میذاشت. گلدونها رو برد داخل گلخونه و مرتب کنار هم چید.
هر روز صبح که از خواب پا می شد میرفت داخل گلخونه رو تمیز می کرد. برگهای خشده رو جارو می کرد. شیشه ها رو با آب میشست. درز پنجره ها رو میگرفت و خیلی کارهای دیگه. دمدمه های غروب میومد داخل کلبه غذایی میخورد و هنوز غذاش تموم شده از فرط خستگی خوابش میبرد. دیگه وقتی برای لذت بردن از گلهای رنگارنگ قشنگش رو نداشت. دیگه حتی وقت نداشت توی دشت بدوو، دنبال پروانه ها بکنه یا کنار چشمه بشینه و به صدای آب گوش کنه.
یه شب خسته از کار زیاد قبل از خواب آرزو کرد که کاش میتونست مثل قدیم از زندگیش لذت ببره. همینکه چمشهاش رو هم گذاشت و خوابش برد، پریناز ازلای پنچره باز اتاقش پرواز کرد و اومد بالای سرش رو بالشش نشست و توی گوش بابا آدم زمزمه کرد:
'صبح که بیدار شدی برو بیرون کلبه. رو پله ها بشین. چشمات رو ببند. یه نفس عمیق بکش و همون بوته گل صورتی رو که اولین بارتجسم کردی تو ذهنت تجسم کن. عاشقانه نگاهش کن. بعد چشمات رو آهسته باز کن.'
بابا آدم وقتی از خواب بیدار شد با اشتیاق رفت بیرون کلبه. بعد از مدتها این اولین صبحی بود که به سمت گلخونه نرفت. رو پله ها نشست وچمشهاش رو بست. یه نفس عمیق کشید و بوته گل رز صورتی رو توی ذهنش تجسم کرد. یه بوته پر از گل درست مثل همون اولین بوته. بابا آدم چشماش رو آهسته باز کرد. بوته گل صورتی جلوی چشماش، روبروی کلبه بود درست مثل همون روز اول. دور تا دور کلبه اش دشت بود با آسمون آبی و ابرهای سفید تپل. آفتاب طلایی رنگ گرم پوستش رو نوازش میداد و صدای آب از اونور کلبه از دور براش آواز میخوند. دیگه گلخونه ای درکار نبود. نگرانیهای بابا آدم با ناپدید شدن گلخونه ناپدید شده بودند. بابا آدم ذهنش خالی از دغدغه بود و وجودش سرشار از عشق به زندگی. اون خوشحال هر روز صبح از خواب پا می شد، میومد بیرون کلبه به بوته گلش صبح بخیر میگفت. رو پله های کلبه اش صبحونه میخورد. رو چمنهای دشت میدوود. دنبال پروانه ها می کرد. روی سنگ کنار چشمه میشست و به صدای آب گوش میداد. بابا آدم هر شب قبل از خواب از ته قلب آرزو می کرد تا فردایی باشه و اون بتونه از اون همه زیبایی و رنگ که بیرون کلبه منتظرش بود لذت ببره.
ثبت دیدگاه و نظرات