گفت این دبه را بگیر و آن درخت پیر را آب بده، تشنه است. اینجا باران نمیبارد. خوشحال شد. باخودش گفت چه آدم خوبی هست. عجب روح بزرگی دارد که وسط این بیابان با این همه بدبختی حتی به فکر این تنها درخت بازمانده دوره سرسبزی و زندگی هست. دبه را گرفت و کلاه نمدی را سریع از سرش برداشت و چسباند به سینه اش و تا زانو خم شد و گفت حیرانم چطور میشود شما این همه راه بیایید در این خشکه بیابان، تا با این مردم حرف بزنید و از مشکلاتشان بدانید و غمخوارشان باشید و در این میان چشمتان به درخت پیر آبا و اجدادی باشد و دبه آبی را که برای مصرف خودتان آوردید به من بدهید بریزم پای درخت! شیر مادر حلالت که الحق قلبت برای این سرزمین می تپد.
خنده ای کرد و گفت برو به داد درخت برس که اگر این درخت خشک شود، دیگر هیچ نشانه ای از گذشته سرسبز این سرزمین، از روزهای خوب و دلخوشی های نیاکان نخواهد ماند.
دبه در دست راستش بود. پس با دست چپ دست او را گرفت و همانطور که با مهر فشارش می داد دوباره گفت شیر مادرت حلالت باشد که خوب موقعی رسیدی.
این را که شنید، دستش را آرام از دست زبر و تیغه تیغه شده اش بیرون کشید و تکرار کرد برو درخت تشنه است. قطره ای هدر نکنی! این دبه سهم این درخت است. آهسته تا قطره آخرش را پای درخت بریز، جگرش حال بیاید. دبه خالی را هم بیاور که با خودم ببرم تا بار بعد که آمدم بازهم آب بیاورم.
چشمی گفت و با عجله به سمت درخت رفت و او هم چرخید تا به سراغ مردمان برود.
وقتی با دبه خالی از پای درخت برگشت تا دبه را پس بدهد، دید که مردمان جان به لب رسیده او را دوره کردهاند، با غضب و درد هر یک بی آنکه توجهی به دیگری کند از دردی که کشیده اند بلند بلند حرف می زنند و یک درمیان می گویند آخر شما فقط حرف میزنید و ما اینجا داریم هلاک میشویم. امروز را سر میکنیم اما فردا را چه کنیم. چندین سال است که فرداهایش سخت تر از دیروزش بوده و هرچه می کوشیم، هیچ فایده ای ندارد.
او با لبخند گفت، من آمدم اینجا که بگویم امیدتان را از دست ندهید و همچنان همه باهم تلاش کنید. می گفت من هرچه می توانم برای شما و این سرزمین انجام می دهم. جمله اش تمام نشده بود که آن دیگری با دبه خالی پرید وسط حرفش و رو به مردم گفت راست میگوید. دبه را آورد بالا و گفت کسی که با خودش دبه آب می آورد تا مبادا تنها درخت بازمانده عهد کهن نخشکد در کارش جای شک و تردید نیست. ما حواسمان نبود و به فکر جانمان بودیم اما او حواسش بود تا ما ریشه هایمان را از دست ندهیم.
چشمهای خسته همه خیره به دبه بود، دبه را از دستش گرفت با لبخند تیزی گفت بس کن. یک دبه آب که این همه شلوغ کاری نمیخواهد آبروی مرا میبری. کاری نکردم. رو به مردم کرد و گفت من و دبه آب مهم نیستیم، مهم این درخت است که تنها بازمانده و نشانه دوران سرسبزی اینجاست. اگر خدای نکرده این درخت بمیرد دیگر هیچ کس باور نمیکند اینجا روزگاری آبادانی بوده، دیگر هیچ کس شما را به یاد نمی آورد و هیچ کس از اینجا گذر نمی کند. مجبور میشوید از اینجا کوچ کنید و هرچه این چند سال تلاش کردهاید که طاقت بیاورید باد هوا می شود. چشم ها به دبه خالی خیره مانده بود و سرها را به نشانه تایید تکان میخورد.
در ماشین نشست و عجیب اینکه دبه را هم با خودش برد داخل ماشین و به راننده گفت حرکت کن. همانطور که ماشین دور می شد مردمان با چشمانی خیره گم شدن ماشین را میان خاک برآمده از چرخ هایش نظاره میکردند و دست تکان میدادند و هر کدام زیر لب برایش دعایی میکردند. پشت سرشان درخت درد میکشید و بی صدا ناله میکرد.
وقتی خیلی دور شدند و به جاده اصلی رسیدند، شیشه عقب ماشین را باز کرد، سرش را چرخاند و به مسیری که از آن آمده بودند، نگاهی کرد. هیچکس آنجا نبود. درخت تنومند کهن هم دیگر از آن فاصله در میان بیابان دیده نمیشد. با غضب دبه را از پنجره ماشین بیرون انداخت و دستش را با دستمال دست دوز دور دوزی شده که همان روز به او هدیه داده بود پاک کرد و به بیرون پرتاب کرد، دستمال در هوا میرقصید و راننده از آینه رقصش را نگاه میکرد. شیشه را بالا داد، سرش را به پشتی صندلی چسباند و آرام گفت تمام شد. چشمانش را بست.
درخت کهن ریشه هایش سوخت و شاخه به شاخه سبزی برگهایش را از دست داد و خشک شد. با خشک شدن هر شاخه جمعیتی از آنجا کوچ کرد. دیری نگذشت که درخت کاملا خشک شد و ده خالی از سکنه. مدتی بعد که دوباره با راننده به آنجا آمد، هیچ کس نمانده بود. دستور داد درخت را قطع کنند و وسط همان بیابان آتش بزنند. تا امروز هیچکس نفهمید که او در آن دبه اسید ریخته بود تا با دست های زبر و بریده بریده شده و سختی کشیده مردمان همان سرزمین آخرین نشانه سرسبزی و بهروزی سرزمینشان را بخشکاند تا دیگر هیچکس باور نکند آنجا روزی آبادانی بوده.
سرنوشت همانطور شد که خودش برای مردم ده تصویر کرده بود. او این کار را بارها انجام داده بود و اسمش به نیکی میان کوچ نشینان مطرح بود.
ثبت دیدگاه و نظرات