پانصد و نود و هشت

A+ A-

اوایل تابستان بود و من نه سالم تمام می شد.  ‍پدر روبروی رادیوی بزرگ ترانزیستوری قدیمی که روی طبقه پایین میز زیر تلویزیون بود زانو زده بود. درحالی که خم شده بود، پیچ موج رادیو را با احتیاط  می چرخاند و با چشمان بهت زده به عقربه پلاستیکی موج رادیو خیره شده بود و عقب و جلو رفتنش را دنبال می کرد. مادر چند قدمی دور تر میان درگاهی آشپزخانه ایستاده بود و در حالی که دست‌هایش را میان دستمال کهنه آشپزخانه به هم می‌سایید به پدر زل زده بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. به نظر می‌رسید همه اهالی ساختمان چند واحدی ما و محله سر جایشان ایستاده بودند و به پدر خیره. از لابه لای صدا‌ی خش وخش موج رادیو، صد‌ای موسیقی آغازین اخبار شنیده می‌شد. مادر دست‌هایش بی حرکت ماند.  پدر با احتیاط تمام آهسته پیچ موج رادیو را چرخاند تا صدا کاملا واضح شد. او بلافاصله صدای رادیو را کم کرد. همان طور که به رادیو خیره بود کمر خمیده اش را صاف کرد و بر روی دو زانو نشست. من هم که سکوت جاری در فضا دستش را بر روی شانه‌هایم گذاشته بود چند متری آن طرف تر پشت پدر بی حرکت ایستاده بودم. 


اینجا واشنگتن،  صدای ما را از رادیو آمریکا می‌شنوید. امروز رهبر جمهوری اسلامی ایران قرارداد صلح جنگ ایران و عراق را پذیرفت...  


با شنیدن این خبر پدر که انگار تلنگر سختی خورده بود، پاهایش از زیر تنش بیرون جهید و بر روی باسن نشست.  بدنش مثل قالب کره که زیر آفتاب مانده فرو می ریخت. نگاهی به مادر انداخت و سرش را چرخاند و به صورت رنگ پریده من نگاه کرد. سعی کرد تا لبخندی بزند اما عضله های گرفته صورتش مانع آن شد. مادر بی آنکه چیزی بگوید رفت داخل آشپزخانه. شیر آب را بازکرد. هنوز آب به دهانه فاضلاب نرسیده بود که صدای هق هق او شنیده شد. سخن گوی رادیو آمریکا محکم و بلند متن مفاد عهدنامه را میخواند اما گویی صدایش به گوش هیچکس نمی رسید.

 

<p">پدر در حالی که با دو دست ران پاهایش را می مالید با لبخندی لرزان به سمت درب آشپزخانه نگاهی کرد. اسم مادر را صدا کرد و گفت: تمام شد، بالاخره تمام شد. با شنیدن تمام شد پدر، گویی حکم آزادیم را صادر کردند. با شتاب به سمت درب آشپزخانه دویدم. مادر رو به درب آشپزخانه به ظرف شویی تکیه داده بود. با دیدن چشمان بهت زده‌ام ما بین گریه لبخندی زد و با اشاره دست مرا به آغوشش خواند. من که پسرکی لاغر و کوتاه بودم بدن از ترس یخ کرده‌ام را میان آغوش پر مهرش گرم می کردم و او سرم را نوازش می کرد.


 پدر به میانه درگاهی آشپزخانه آمد و به چشمان گریان مادر نگاه کرد و گفت: شنیدی؟ تمام شد. بعد چرخید و رفت. مادر با شنیدن تمام شد تازه متوجه شیر باز آب شده بود. شیر را بست. اشکهایش را با دو دست پاک کرد. همانطور که سر مرا به تن گرمش چسبانده بود به سمت درب آشپزخانه رفت. 


پدر داخل اتاق پذیرایی به چپ و راست قدم برمیداشت وزیر لب چیزی می گفت که شنیده نمی شد. هر چند قدم به سمت پنجره میچرخید و به کوچه و عابرین نگاهی غضبناک می انداخت. گویی دلش می خواست پنجره را باز کند و سر همه دنیا فریادی بکشد مثل وقتهایی که با مادرم دعوا می کرد. اما این بار بر خلاف همیشه از کسی یا چیزی می ترسید. فریادش را در گلو فرو می ریخت و بی آنکه کلمه ای بگوید بر می گشت. به من و مادر که نگاه می کرد خوشحال می شد اما تا چشمانش از ما می گذشت چهره‌اش پر از ترس و خشم می شد. 


مادر او را آهسته و با ترس صدا کرد و پرسید: حالا چی میشود؟ پدر بی حرکت ایستاد. با وجود آنکه نگاهش به سمت ما بود، ما را نمی‌دید. درست مثل شب های بمب باران که برق قطع می شد و ما همه در تاریکی مطلق کنار هم می ایستادیم و به هم خیره می شدیم بی آنکه یکدیگر را ببینیم. او با شک و تردید رو به مادر گفت: نمی دانم. وقتی این را گفت صدایش میلرزید.

ثبت دیدگاه و نظرات


© تمامی حقوق این صفحه محفوظ است. هرگونه تکثیر یا کپی‌برداری از تمام یا بخشی از مطالب این وبسایت حتی با ذکر منبع، بدون اجازۀ کتبی هیربد هیومن ممنوع است و پیگرد قانونی دارد.